بانگ اذان مرا از خواب بلند کرد.درد زانووان مرا فرا گرفت ونتواستم بلند شوم تا وضو بگیرم.مادر تا مرا بدید قلبش را بگرفت وبا ناراحتی تمام مرا در عاقوش گرفت وبگوفت:«فرزندم چه اتفاقی افتاده است»سری را تکان دادم ودیوار را تکیه قرار دادم تا لبند گردم.
وضو گرفتم ونماز خواندم.ودر همان بخسبیدم.صبح که بلند گشم ساعت9 بود.چهار ساعت بگذشت.
عمر خود را کوتاه بدیدم وبلند گشتم وباری دیگر وضو بگرفتم وچند نما مستحبی بخواندم.
نماز تمامگشت.باری دیگر ساعت را در بر گرفتم.دیدم1 ساعت از عمر بگذشت باز نماز خاندم وبعدنماز
1جز قرآن در ذهن گنجاندم.دیدم چشمهایم سوسو میزند مادرمخ وسبیده بود بیدارش نکردم.
نمیدانم چه شد که دلم به من بگفت اشهد بخوان.خواندم .چیزی دیگر بگوفت مادر را ببوس
وخداحافظی بکن خداحافظی کردم ومادرم را بوسیدم.
ودیگر تاریکی.
....................................
پ.ن.زمان را گرامی بدارید واز کار های بیهوده در این دنیا پرهیز کنید تا در آخرت پشیمان نشوید.
کار های خوب را قبل از کار های دیگر بگذارید یعنی نماز را قبل از هر کاری بخوانید.
نگوید بعد آن کار یا آن کار زیرا با توجه به داستان بالا میتوان گفت که خدای نکرده الان وقت شما باشد.
هیچ کس از آینده ی خود خبری ندارد.که کار نیک را به فردا باکند.شاید دیگر وقت نوشد.