پرسیدند : چه می کنی ؟
آتش می ریزم !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش
می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
آتش می ریزم !
گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش
می سوخت تو چه کردی؟
پاسخ میدم : هر آنچه از من بر می آمد!
در روزگار قدیم ، پادشاهی سنگ بزرگی را در یک جاده ی اصلی قرار داد . سپس در گوشه ای قایم شد تا ببیند چه کسی آن را از مسیر برمیدارد .
برخی از بزرگان ثروتنمد با کالسکه های خود به کنار سنگ رسیدند ، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند . بسیاری از آنها نیز به شاه بد و بیراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند . هیچ یک از آنان کاری به سنگ نداشتند .
یک مرد روستایی با بار سبزیجات به نزدیک سنگ رسید . بارش را زمین گذاشت و سعی کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد . او بعد از زور زدن ها و عرق ریختن های زیاد بالاخره موفق شد . هنگامی که سراغ بار سبزیجاتش رفت تا آنها را به دوش بگیرد و به راهش دامه دهد ، متوجه شد کیسه ای زیر آن سنگ در زمین فرو رفته است . کیسه را باز کرد پر از سکه های طلا بود . و یادداشتی از جانب شاه که این سکه ها مال کسی است که سنگ را از جاده کنار بزند .
آن مرد روستایی چیزی را می دانست که بسیاری از ما نمی دانیم .!!
هر مانعی ، فرصتی است تا وضعیتمان را بهبود بخشیم .
در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:« فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را برکند. ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت:« ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت:« نه، بریدن درخت اولویت دارد» مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند.
عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:
«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است»؛ عابد با خود گفت :« راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت.
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و برگرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر برگرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت:«کجا؟» عابد گفت:«تا آن درخت برکنم»؛ گفت«دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند» در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: « دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟»
ابلیس گفت:« آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی»
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
ﺍﺑﻮﻋﻤﺮﻭ ﺑﻦ ﻋﻠﻮﺍﻥ ﻣﻲﮔﻮﻳﺪ: ﺭﻭﺯﻱ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺣﺎﺟﺘﻲ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺭﻓﺘﻢ، ﺟﻨﺎﺯﻩ ﺍﻱ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻡ. ﺩﻧﺒﺎﻟﺶ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ. ﺗﺎ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ ﻭ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺗﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﺍ ﺩﻓﻦ ﻛﺮﺩﻧﺪ. ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻌﻤﺪ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﺯﻥ ﺭﻭﺑﺎﺯﻱ ﺍﻓﺘﺎﺩ، ﻣﻴﻞ ﻛﺮﺩﻡ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﻛﻨﻢ، ﺍﻣﺎ ﻣﻨﺼﺮﻑ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻛﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺩﻳﺪﻥ ﺷﻴﺦ ﺑﺰﺭﮒ ﺟﻨﻴﺪ ﺑﺮﻭﻡ. ﺑﻪ ﺳﻮﻱ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺣﺮﻛﺖ ﻛﺮﺩﻡ. ﻫﻨﮕﺎﻣﻲ ﻛﻪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺣﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭ ﺩﺭ ﺯﺩﻡ، ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ: ﺍﻱ ﺍﺑﻮﻋﻤﺮﻭ ﺩﺍﺧﻞ ﺷﻮ، ﺩﺭ ﺭﺣﺒﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﻣﻲﻛﻨﻲ ﻭ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺑﻐﺪﺍﺩ ﺑﺮﺍﻳﺖ ﻃﻠﺐ ﻣﻐﻔﺮﺕ ﻣﻲﻧﻤﺎﺋﻴﻢ.
ﺍﻟﻐﺪﻳﺮ، ﺝ 9، ﺹ 121